اَرِنی

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم ...

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم ...

اَرِنی


هــشیــار سـری بــود ز ســودای تــو مـسـت
خــوش آنکــه ز روی تــو دلــش رفــت ز دسـت
بــی تــو همــه هیـچ نیــست در ملـک وجــود
ور هیــچ نباشد چو تــو هستــی همه هست

- سعدی

-------------------------------------------------------

پیش از این پرنده ای بودم، رها ...
اما حالا ،
یک مسافرم ...

--------------------------------------------------------

اینجا بخش "نظرات" بسته است. اما امکان ثبت نظر بطور خصوصی در قسمت "تماس با من" وجود دارد.
" کپی برداری از مطالب ، حتی با ذکر منبع ، شرعا و اخلاقا جایز نیست."

بی غم عشق تو صد حیف ز عمری که گذشت!

امروز هم روزی بود مثل همه ی روزهای دیگر. یک نقطه ی عبور ...  نقطه ی عبور از بیست و شش سالگی و همه ی مقتضیاتش. جوان تر که بودم ، همیشه تصور می کردم  رسیدن به این سن یعنی رسیدن به خیلی از داشته ها. آن روزها پیش بینی ام این بود که به جاهای خیلی بهتری خواهم رسید. به داشته های معنوی بالایی یا به نتایج مفیدی از زندگی ِ رفته ام. اما حالا می فهمم ، همه این سالها اگرچه سرشار بودند از لحظه های مستعد ، ولی خیلی سریع گذشتند. مثل باد ...

دلخوشم به این کلام مولایم علی (ع) که می فرمایند :« اگر به آنچه می خواستی نرسیدی ، از آنچه هستی نگران مباش! »


به امید روزهای خوب ِ پیش ِ رو ... 

یا سامع الشکایا ...

" بعضی چیزها را احساس می کنید. رگ و پی شما را می تراشد ، دل شما را آب می کند ، اما وقتی می خواهید  بیان کنید می بینید که بی رنگ و جلاست. "  / چشمهایش - بزرگ علوی

 

این ، حکایت ِ من است و این بلاگ ... و همه ی حرف هایی که ناتوانم از گفتنشان .

گاهی فکر می کنم ، یک انسان چقدر باید ناتوان باشد که نتواند بنویسد. نتواند بگوید. که مجبور باشد تمام دغدغه هایش را ، تمام حرف های درونش را ، تمام نگرانی ها و دل خوشی هایش را ، تمام درد ها و درمان هایش را ، تمام حسرت ها و آرزو هایش را ، تنها با خودش شریک شود.

 

وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ ...

خشک شد بیخ ِ طرب ...

دلتنگم ...

برای زیارت جامعه کبیره ای که پنجشنبه شبی ، در مسجد اعظم خواندیم. برای مناجات های قبل از اذان ِ صبح  ِ حرم . برای آن شب ِ عجیب و برای حال و هوای ِ آن روزهایم ... چقدر دور شده ام از با ارزش ترین داشته هایم...


لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین ... 

.

چه درونم تنهاست ...

- سهراب سپهری

چگونه سر ز خجالت برآورم بر ِدوست ...

 

" شیرجه های نرفته , گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارند... " / سقوط - آلبرکامو


گاهی آدم می رسد به نقطه ای که سال ها انتظارش را کشیده است. می رسد به فرصتی که برای بدست آوردنش ، لحظه ها را یک به یک پشت سر گذاشته است. ولی درست در همان وقت ِ رسیدن ، درست همان وقتی که فرصت ها مهیای تحقق ِ هدفی بزرگ است ، می بینی دستت خالی ِ خالی ست. می بینی آنقدرها هم که فکر می کرده ای اسباب و لوازم ِ مورد نیاز را فراهم نکرده ای . می بینی چه لحظه هایی که بیهوده سر کرده ای و چه کارها که نکرده ای... آنوقت است که جز آهی و حسرتی ، چیزی عایدت نمی شود. این حسرت ، من را یاد ِ مرگ می اندازد. یاد ِ اتمام فرصت ها ، یاد ِ دیدن ِ نتیجه ی لحظه های پشت سر ، و یاد ِ انگشت ِ ندامت به دندان گزیدن ها ...

 

الهی ! یا مالک ِ یوم الحسرت ...

غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست ...

اینکه دوست و فامیل و آشنا و غریبه وقتی دلشون میگیره میان پیشت درد و دل میکنند و سبک میشن ، وقتی یه جایی نمیدونن میخوان چیکار کنن میان از تو نظرخواهی میکنند ، سردرگمی هاشون را برات میگن و آروم میشن ، ... اینکه وقتی خودت درد داری تو قلبت ، وقتی حرف داری برای گفتن ، وقتی سردرگمی ، وقتی نا آرومی ، هیچکس رو روی زمین ِ خدا پیدا نمی کنی که بی منت بشینه پای حرفات و بی سرزنش آرومت کنه ...

خوبه یا بد ؟! 

.

.

 نمیدونم ...

 

یا انیس من لا انیس له ...

یا نعم المولا ...

پر از امید است این دعای جوشن کبیر ؛

و پر از یاد آوری ...

انتهای دعا بیشتر از هر حس دیگری ، احساس افتخار می کنم. افتخار به اینکه چنین خدای بی همتایی دارم.

 بندگی کردن برای این خدا ، عین پادشاهی ست .



.

از رمضان های خردسالی خاطرات مبهمی به یاد دارم. سحرهایش را یادم هست که با هزار خواهش و تمنا از پدر و مادر خواسته بودم بیدارم کنند. وقتی مرا صدا می زدند به سرعت بیدار می شدم و می ایستادم. ترسم از این بود که منصرف شوند و من جا بمانم. می دانستم ماه رمضان ماه مهمی ست. می دانستم روزه داری هم مهم است. و می دانستم سحر های رمضان اتفاقات مهمی را در خود دارد. چهار ، پنج ساله بودم. شوق شنیدن دعای سحر را بیشتر از حالا می فهمیدم. وقتی پدر دعا را می خواند روبرویش می نشستم و نگاهش می کردم. از آهنگ صدایش وقت خواندن دعا می دانستم که کلمات مهمی را بر زبان می آورد... بعد از خوردن غذا ، منتظر می ماندم تا مادر قصد سجاده و چادر نمازش را کند و من زودتر به قسمتهای خوب تر ِ سحر برسم. احساس بزرگی و شعور می کردم وقتی چادر بر سر ، کنار مادر می ایستادم و حرکاتش را تکرار می کردم. گفتارش را هم تقلید می کردم گاهی و بعد از سلام نماز منتظر می ماندم تا طبق قرار هر روزمان ، مادر دعا بخواند و از من بخواهد آمین بگویم . شیرین ترین دعایی که آن روزها می دانستم همین بود.

 

اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ... اللهم اغن کل فقیر ...

 

ابتلاء

خدا امتحان می گیرد. امتحان های سختی هم می گیرد.امکان ندارد بتوانی تقلب کنی. 

سخت قبول می شود آدم ، اگر شب ِ امتحانی باشد. 

 

وَ لَنَبلُوَ نّکم ...

 

.

سجّاده‌ نشین ِ باوقاری بودم

بازیچه ی کودکان ِ کویم کردی

- مولوی