اَرِنی

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم ...

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم ...

اَرِنی


هــشیــار سـری بــود ز ســودای تــو مـسـت
خــوش آنکــه ز روی تــو دلــش رفــت ز دسـت
بــی تــو همــه هیـچ نیــست در ملـک وجــود
ور هیــچ نباشد چو تــو هستــی همه هست

- سعدی

-------------------------------------------------------

پیش از این پرنده ای بودم، رها ...
اما حالا ،
یک مسافرم ...

--------------------------------------------------------

اینجا بخش "نظرات" بسته است. اما امکان ثبت نظر بطور خصوصی در قسمت "تماس با من" وجود دارد.
" کپی برداری از مطالب ، حتی با ذکر منبع ، شرعا و اخلاقا جایز نیست."

.

از رمضان های خردسالی خاطرات مبهمی به یاد دارم. سحرهایش را یادم هست که با هزار خواهش و تمنا از پدر و مادر خواسته بودم بیدارم کنند. وقتی مرا صدا می زدند به سرعت بیدار می شدم و می ایستادم. ترسم از این بود که منصرف شوند و من جا بمانم. می دانستم ماه رمضان ماه مهمی ست. می دانستم روزه داری هم مهم است. و می دانستم سحر های رمضان اتفاقات مهمی را در خود دارد. چهار ، پنج ساله بودم. شوق شنیدن دعای سحر را بیشتر از حالا می فهمیدم. وقتی پدر دعا را می خواند روبرویش می نشستم و نگاهش می کردم. از آهنگ صدایش وقت خواندن دعا می دانستم که کلمات مهمی را بر زبان می آورد... بعد از خوردن غذا ، منتظر می ماندم تا مادر قصد سجاده و چادر نمازش را کند و من زودتر به قسمتهای خوب تر ِ سحر برسم. احساس بزرگی و شعور می کردم وقتی چادر بر سر ، کنار مادر می ایستادم و حرکاتش را تکرار می کردم. گفتارش را هم تقلید می کردم گاهی و بعد از سلام نماز منتظر می ماندم تا طبق قرار هر روزمان ، مادر دعا بخواند و از من بخواهد آمین بگویم . شیرین ترین دعایی که آن روزها می دانستم همین بود.

 

اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ... اللهم اغن کل فقیر ...

 

  • ۹۲/۰۵/۰۱