اَرِنی

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم ...

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم ...

اَرِنی


هــشیــار سـری بــود ز ســودای تــو مـسـت
خــوش آنکــه ز روی تــو دلــش رفــت ز دسـت
بــی تــو همــه هیـچ نیــست در ملـک وجــود
ور هیــچ نباشد چو تــو هستــی همه هست

- سعدی

-------------------------------------------------------

پیش از این پرنده ای بودم، رها ...
اما حالا ،
یک مسافرم ...

--------------------------------------------------------

اینجا بخش "نظرات" بسته است. اما امکان ثبت نظر بطور خصوصی در قسمت "تماس با من" وجود دارد.
" کپی برداری از مطالب ، حتی با ذکر منبع ، شرعا و اخلاقا جایز نیست."

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

چگونه سر ز خجالت برآورم بر ِدوست ...

 

" شیرجه های نرفته , گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارند... " / سقوط - آلبرکامو


گاهی آدم می رسد به نقطه ای که سال ها انتظارش را کشیده است. می رسد به فرصتی که برای بدست آوردنش ، لحظه ها را یک به یک پشت سر گذاشته است. ولی درست در همان وقت ِ رسیدن ، درست همان وقتی که فرصت ها مهیای تحقق ِ هدفی بزرگ است ، می بینی دستت خالی ِ خالی ست. می بینی آنقدرها هم که فکر می کرده ای اسباب و لوازم ِ مورد نیاز را فراهم نکرده ای . می بینی چه لحظه هایی که بیهوده سر کرده ای و چه کارها که نکرده ای... آنوقت است که جز آهی و حسرتی ، چیزی عایدت نمی شود. این حسرت ، من را یاد ِ مرگ می اندازد. یاد ِ اتمام فرصت ها ، یاد ِ دیدن ِ نتیجه ی لحظه های پشت سر ، و یاد ِ انگشت ِ ندامت به دندان گزیدن ها ...

 

الهی ! یا مالک ِ یوم الحسرت ...

غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست ...

اینکه دوست و فامیل و آشنا و غریبه وقتی دلشون میگیره میان پیشت درد و دل میکنند و سبک میشن ، وقتی یه جایی نمیدونن میخوان چیکار کنن میان از تو نظرخواهی میکنند ، سردرگمی هاشون را برات میگن و آروم میشن ، ... اینکه وقتی خودت درد داری تو قلبت ، وقتی حرف داری برای گفتن ، وقتی سردرگمی ، وقتی نا آرومی ، هیچکس رو روی زمین ِ خدا پیدا نمی کنی که بی منت بشینه پای حرفات و بی سرزنش آرومت کنه ...

خوبه یا بد ؟! 

.

.

 نمیدونم ...

 

یا انیس من لا انیس له ...

یا نعم المولا ...

پر از امید است این دعای جوشن کبیر ؛

و پر از یاد آوری ...

انتهای دعا بیشتر از هر حس دیگری ، احساس افتخار می کنم. افتخار به اینکه چنین خدای بی همتایی دارم.

 بندگی کردن برای این خدا ، عین پادشاهی ست .



.

از رمضان های خردسالی خاطرات مبهمی به یاد دارم. سحرهایش را یادم هست که با هزار خواهش و تمنا از پدر و مادر خواسته بودم بیدارم کنند. وقتی مرا صدا می زدند به سرعت بیدار می شدم و می ایستادم. ترسم از این بود که منصرف شوند و من جا بمانم. می دانستم ماه رمضان ماه مهمی ست. می دانستم روزه داری هم مهم است. و می دانستم سحر های رمضان اتفاقات مهمی را در خود دارد. چهار ، پنج ساله بودم. شوق شنیدن دعای سحر را بیشتر از حالا می فهمیدم. وقتی پدر دعا را می خواند روبرویش می نشستم و نگاهش می کردم. از آهنگ صدایش وقت خواندن دعا می دانستم که کلمات مهمی را بر زبان می آورد... بعد از خوردن غذا ، منتظر می ماندم تا مادر قصد سجاده و چادر نمازش را کند و من زودتر به قسمتهای خوب تر ِ سحر برسم. احساس بزرگی و شعور می کردم وقتی چادر بر سر ، کنار مادر می ایستادم و حرکاتش را تکرار می کردم. گفتارش را هم تقلید می کردم گاهی و بعد از سلام نماز منتظر می ماندم تا طبق قرار هر روزمان ، مادر دعا بخواند و از من بخواهد آمین بگویم . شیرین ترین دعایی که آن روزها می دانستم همین بود.

 

اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ... اللهم اغن کل فقیر ...